سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] از کفاره گناهان بزرگ ، فریاد خواه را به فریاد رسیدن است ، و غمگین را آسایش بخشیدن . [نهج البلاغه]
 
پنج شنبه 86 فروردین 23 , ساعت 1:42 صبح
 
سکانس هایی از زندگی سید مرتضی آوینی
 
صدای گرم مرتضی است، که هر شب پنج شنبه تو را پای تلویزیون میخ کوب می کرد و در جاذبه کهکشان حقیقت و عشق، ساعتی از این غربتکده کره زمین، با خود تا ناکجاآباد هستی می برد. صدای پر غم مرتضی است که چون بیدارگری در گوش فطرت ها، حیات واقعی را زمزمه می کرد و دل هر دریایی را طوفانی می کرد و غمی، نه از جنس غم های معمولی در دل ها می ریخت. آری مرتضی به رغم سادگی، حقیقت را می گفت و خوب می دانی، که هیچ فطرتی در باطن با حقیقت دشمن نیست... و این صدا از تپش قلبی است که لبالب از زمزمه حق شده و سرمست از آواز درون به سوی حقیقت... بیان حقایق یک مرد تنها در 46 سال زندگی مردانه، خیلی آسان نیست اما می شود همیشه به قدر تشنگی از او یاد کرد و به حرمت او و حرمت شهید، به سوی چشمه حرکت کرد. آنچه می خوانید برداشتهایی است از روایت زندگی سید از سوی برخی همرزمان، دوستان و همسر شهید که در این متن با اول شخص روایت شده است.
 
 
مصطفی زحمت کش
&کلاس ششم
سال 1339 بود و مرتضی کلاس ششم ابتدایی. خودش می گوید: انگلیس و فرانسه برای کمک به اسرائیل، به مصر حمله کرده بودند. یک روز تحت تأثیر تبلیغات کشورهای عربی، روی تخته سیاه نوشتم: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.»
وقتی زنگ کلاس را زدند و همه بچه ها سر جایشان نشستند، اتفاقی مدیر مدرسه وارد کلاسمان شد. با عصبانیت پرسید: «این را کی نوشته؟» و با انگشت جمله روی تخته را نشان داد.
صدا از کسی در نمی آمد، همه ساکت بودند، تا اینکه یکی از بچه ها بلند شد و گفت: «آقا اجازه؟! فلانی.» آقای مدیر هم کلی سر و صدا کرد که «چرا وارد معقولات شده ای؟» اگرچه وساطت یکی از معلم ها باعث شد که اخراج نشوم، ولی این اتفاق باعث شد که بفهمم اصولا هرکس وارد معقولات می شود، پای لرزش هم باید بنشیند.
& گمشده
سال 44 از دبیرستان هدف تهران دیپلم گرفت و وارد دانشکده معماری تهران شد. دروس معماری اقناعش نکرد. مدتی با موسیقی و چند وقتی هم با نقاشی مشغول بود- حتی برخی از نقاشی های معروف را هم کپی کرد- دنبال چیزی می گشت اما پیدایش نمی کرد. ادبیات و فلسفه، شب شعر، گالری های نقاشی، موسیقی کلاسیک، سینما، مباحث فلسفی و ادبی، موی هیپی، ریش پروفسوری، سبیل نیچه ای و... اما حقیقت چیز دیگری بود. در طول سالهای دانشجویی تقریباً هر آنچه را که دعوی حقیقت داشت، بی هیچ ترس و واهمه ای تجربه کرده بود. اما کم کم می فهمید که حقیقت نه با ادعا و تظاهرات روشنفکری و نه حتی با تحصیل و فهم فلسفه به دست نمی آید. حقیقت چیز دیگری بود.
&انقلاب
انقلاب که پیروز شد، یک اتفاق بزرگ در زندگی ما افتاد. انگار که مرتضی به یکباره جواب سؤالاتش را پیدا کرده باشد.
برای من که در این سالها در کنارش بودم، عجیب نبود که اگر امام را هم مدتی پس از آشنایی کنار می زد، اما نزد. مرتضی چیزی را که سالها به دنبالش بود در وجود مبارک امام(ره) پیدا کرده بود. گویی پس از سالها جستجو به سرچشمه رسیده بود. امام را که پیدا کرد، تمام نوشته هایش- اعم از تراوشات فلسفی، داستانهای کوتاه، شعر و...- را درون چند گونی ریخت و آتش زد.
می گفت: «هنر امروز حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان. به فرموده حافظ، تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز. سعی کردم که «خودم» را از میان بردارم، تا هرچه هست خدا باشد. البته آنچه که انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست، اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار ما جلوه گر می شود...»
&جهاد
«سال 58 با شروع کار جهادسازندگی، به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم، مدتی بعد ضرورت های موجود باعث شد که بیل را کنار بگذاریم و دوربین برداریم. اوائل سال 59 بود که به عنوان نمایندگان جهادسازندگی به تلویزیون آمدیم و در گروه «جهاد» مشغول شدیم. تهیه گزارشی تصویری از سیلی که در خوزستان جاری شده بود، اولین کار مستند گروه بود.»
&سوره
یک ترم در دانشگاه هنر به تدریس «تمثیل شناسی در سینما» پرداخت ولی چون مفاد مورد نظرش برای تدریس با طرح درس های دانشگاه هم خوانی نداشت از ادامه تدریس صرف نظر کرد... سال 1367 مرتضی به حوزه هنری رفت و در آن جا مجله «سوره» را راه انداخت. ساختمان شماره دو حوزه هنری، در تقاطع خیابان استاد نجات اللهی و سمیه، دفتر کار سید مرتضی آوینی، سردبیر و در واقع همه کاره سوره بود. از شماره 4 تا شهریور 69، سردبیر سید محمد آوینی معرفی می شود. پس از مدتی، سید محمد به دلیل فشارهای درونی و بیرونی- از حوزه هنری- سوره را ترک می کند. از این پس تا فروردین 72 نام سید مرتضی زینت بخش عنوان سردبیر سوره می شود. اولین مقاله ای که در سوره با نام خودش منتشر شد «منشور تجدید عهد هنر» نام دارد که درباره ذات هنر و نسبت آن با انقلاب اسلامی و وظایف هنرمندان است.
در واقع سوره اصلی ترین جایی بود که می شد نوشته های سید را در آن خواند. خودش درباره سوره در جایی نوشته: «سوره قصد کرده تا عرصه ای برای تبادل افکار و آثار مخالف و موافق یک دیگر باشد که ظهور «حق» جز از طریق این تقابل و تبادل ممکن نیست...»
&هنرمند
زمستان 68 بود و در تالار اندیشه فیلمی که اجازه اکران نگرفته بود، برای یک سری از دست اندرکاران فرهنگی پخش می شد.
سالن پر بود از هنرمندان، فیلمسازان، نویسندگان و همه هم «مدعی».
درجایی از فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه به حضرت زهرا (س) بی ادبی شد. داشتم با خودم کلنجار می رفتم و با هزار توجیه که «بالاخره طرف هنرمند بزرگی است وحتماً منظوری دارد»، خودم را آرام می کردم که ناگهان یکی فریاد زد:«خدا لعنت کند! چرا داری توهین می کنی؟!» همه سرها به سمتش برگشت، سید بود.
سید مرتضی آوینی با همان کلاه مشکی و اورکت سبز کره ای همیشگی.
& شما؟!
اولین بار توی جمکران دیدمش. آن وقت هنوز نمی شناختمش.
نشسته بود و با صدایی گرم، دعا می خواند و نرم نرم می گریست.
کنارش نشستم ودل به دعایش سپردم. دعا که تمام شد، سلام و علیکی کردم و التماس دعایی. گفت: محتاج دعائیم و وقتی دیوان حافظ را در دستم دید، ادامه داد: با حافظ همراهید؟ گفتم:دوست دارم، گفت: برایم باز کن. باز کردم، آمد:«خرم آن روز کزین منزل ویران بروم» گریست، من هم گریستم.گفتم: شما؟! گفت: مهره ای گم در صفحه شطرنج الهی.
&دائم الوضو
شب عملیات کربلای 5 بود. برای فیلمبرداری رفته بودیم خط مقدم. حجم آتش خیلی زیاد بود، آنقدر زیاد که تقریباً همه دنبال سوله یا کانالی برای سنگر گرفتن بودند، خوب موظف هم بودند خودشان را حفظ کنند. ما هم جایی نداشتیم. صدای انفجارها آنقدر مهیب بود که به قولی همه را جوگیر کرده بود. کم کم داشتیم به صرافت برگشت می افتادیم که یکدفعه سید به نماز ایستاد. دو رکعت نمازش که تمام شد، انگارکه هیچ اتفاقی نیفتاده. با آرامشی عجیب کار را از سرگرفت.
اصولا دائم الوضو بود. مخصوصاً هنگام کار. می گفت عالم تحت ولایت تکوینی الهی است و لذا هرچه بیشتر در مسیر قرب باشیم، همه چیز حتی ابزار و ادوات هم بهتر عمل می کنند.
&ماست!
معمولاً چند روز یکبار روزه بود. وقتی هم که روزه نبود. غذای سر کارش نان و پنیر و کشمش یا گردو بود. شبهایی هم تا صبح پشت میز مونتاژ بود، یک مشت کشمش همراهش بود. به قول بچه ها، اوضاع کشمشی بود. یکبار در مسیر اهواز برای صرف ناهار به یک رستوران رفتیم. سید که آمد. لیست غذاها را دادیم دستش. مدتی لیست را بالا و پایین کرد و دست آخر دستش را گذاشت کنار «ماست».
& معراج
تا صبح نخوابید بالای سر جنازه های شهدایی که تازه بچه های تفحص از قتل گاه آورده بودند، قرآن خواند و گریست. نماز خواند وگریست دعا خواند و گریست.
دو تا گروه شدیم، سه چهار نفر سمت چپ، چهار پنج نفر سمت راست.
تا چشم کار میکرد رمل بود و ماسه. هر کس جا پای نفر جلو می گذاشت. حرکت ماسه ها همه چیز را جابه جا کرده بود. نظم میدان از بین رفته بود و شناسایی معبر آن مشکل ساعت 10:9 صبح جمعه بود. نوزدهم فروردین .1372
¤¤¤
حالا دیگر حدود 500 متر را درون میدان مین و به سمت قتل گاه طی کرده بودیم. بچه ها می گفتند برگردیم ولی مرتضی برای فیلمبرداری از قتل گاه اصرار می کرد. هیچ ردی از معبر نبود. «هر کس جا پای نفر جلو می گذاشت.» با صدای انفجار همه زمین خوردیم. مین والمیری بود. حدود نیم متر بالا می پرید. بعد منفجر می شد. با حجم ترکشی به مراتب بیش تر از مین معمولی برای همین هم تقریبا هیچ کس بی نصیب نماند.
بلافاصله جمع شدیم. بالای سر آقا مرتضی و سعید (شهید یزدان پرست). پای سید از زیر زانو قطع شده بود و تنها به پوستی آویزان بود. یک برانکارد دستی با اورکت بچه ها درست کردیم.خواستم از صحنه فیلم بگیرم اما دوربین کار نمی کرد. کاش می توانستم از چهره ای که یک ذره درد تویش دیده نمی شد فیلم بگیرم.
&عرفات
چند ماه پیش که از مکه برگشته بود تعریف می کرد که درعرفات گم شده. می گفت:«خیلی گشتم تا توانستم کاروان خودمان را پیدا کنم، من که گم بشوم دیگر چه توقعی از آن پیرمرد روستایی.» خیلی تعجب کردم. بعدها فهمیدم که حدیث داریم هر کس در عرفات گم بشود خدا او را پذیرفته است.
&هست ولی ما نمی بینیم
به من گفتند«مرتضی زخمی شده است» بچه ها را با آرامش بیدار کردم و به مدرسه فرستادم. فکر کردم: خوب پایش قطع شده اما هنوز که می تواند فکر کند و بنویسد و حرف بزند.
بچه ها که رفتند، پدر و مادرم آرام سر حرف را باز کردند و من با خبر شدم که دیگر مرتضی را ندارم. یک دفعه احساس کردم که مرتضی چه قدر «هست» جایی که در آن بودم انگار زیر و رو شد.
گویی در دنیای دیگری بودم همه چیز محو شد. هیچ چیز نبود.
ولی مرتضی بود. مرتضی می گوید:«شهدا از دست نمی روند، بلکه به دست می آیند.» آن موقع حس کردم که من باردیگر مرتضی را به دست آورده ام. بچه ها که برگشتند بهشان گفتم:«بچه ها، بابا هست ولی ما او را نمی بینیم.»
تقدیم به سیدشهیدان اهل قلم
ای یکه سوار شرف! ای مردتر از مرد!
بالایی من، روح تو در خاک چه می کرد؟!
می گفت بمان، عشق چنین گفت که بشتاب!
می گفت برو، عقل چنین گفت که برگرد!
دیروز یکی بودم با تو ولی امروز
تو نورتر از نوری و من گردتر از گرد
یک روز اگر از من و عشق و توپرسند
پیغمبرتان کیست، بگو درد، بگو درد
ای چشم و زبان شهدا، هیچ زبانی
چون حنجره ات داغ را تازه نمی کرد
«عقل، به ماندن می خواند و عشق به رفتن... و این هر دو را خداوند آفریده است تا وجود انسان در آوارگی و حیرت، میان عقل و عشق، معنا شود. رنج، مفتاح الخزائن غیب است و نه عجب اگر راه حق محفوف در بلایا و دشواری ها است. سر مبارک امام عشق بر بالای نی، رمزی است بین خدا و عشاق... یعنی این است بهای دیدار.»
 


لیست کل یادداشت های این وبلاگ