سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برادران، در کنار ظرف های بزرگ [غذا]، چه بسیارند و به هنگام حوادث روزگار، چه کم! [امام علی علیه السلام]
 
دوشنبه 86 اسفند 27 , ساعت 4:41 عصر
یه بابائی و خدا ...

دمدمای غروب کنار یه ده قشنگ , توی دشت سر سبز یه <بابائی> وایساده بود .
می خواست مناجات کنه !
روبه آسمون کرد و گفت : خدایا خودتو به من نشون بده !
یدفعه یه ستاره دنباله دار از این ور آسمون به اونور آسمون پر کشید !
طرف که تو باغ نبود دوباره گفت : خدایا با من حرف بزن !
یهو صدای چهچه یه بلبل سکوت دشتو شکست ولی ....
بازم گفت : خدایا لااقل یه معجزه نشونم بده !
یدفعه صدای گریه یه بچه که همون وقت بدنیا اومده بود , دشتو گرفت .
یارو بازم نگرفت !
گفتش لااقل دستتو بزار روی سرم !
خدا از اون ور آسمون دستشو آورد گذاشت رو سر اون مرد .
مرد که حوصلش سر رفته بود با دستش پروانه سفید خوشگلی که روسرش نشسته بود رو پر داد و رفت !

لیست کل یادداشت های این وبلاگ